بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه تیره شبی سنگینم
تلخم کدرم شکسته ام مسمومم
ای دوست شناختی مرا من اینم
من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی ؟فراموشش کن
از شهر هزار دستگی آمده ام
آنجا با هر که زیستم کشت مرا
هر همخونی به خون آغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا
اینجا که کسی به من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر فراوان فراوان اما
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
ادامه...